Alternative content


q

پسر نزد پدر خود رفت و گفت: می خواهم ازدواج کنم

پدر خوشحال شد و پرسید: به سلامتی با چه کسی؟

پسر گفت: نامش تیانا است و در محله ی ما زندگی می کند

پدر ناراحت شد صورت در هم  کشید و گفت: متاسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست و از تو خواهش دارم از این موضوع چیزی نزد مادرت فاش نسازی

پسر در خلال گذر روزهای کوتاهی سه بار دیگر به پدر رو کرد و نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آن ها همین بود با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گله کرد؛ می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست و نباید به شما چیزی بگویم

مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم، تو با هر یک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی زیرا تو پسر او نیستی!

*** شاید سرانجام روابطی که خبلی از دوستان اسمش رو میزارن "روابط اجتماعی" منجر به تبدیل ناهنجاری هایی اینچنین به هنجار در جامعه بشه، یادش بخیر مادربزرگ من حدود 15 سال پیش بهم می گفت دوره ی آخرالزمان شده، اون موقع کوچولو بودم و متوجه نمی شدم ولی اگر زنده بود و الآن رو می دید به ویژه این گودزیلاهای دهه ی هفتادی (البته بلانسبت یه عده ی معدودشون) نمی دونم هنوز هم به آخرالزمان اعتقاد داشت یا نه!

این داستان کوتاه یا بهتر بگم این حکایت از کتاب "موش و گربه" اثر بسیار زیبای عبید زاکانی اقتباس شده و صد البته اصل داستان ها با اون نثر روان و سلیس کم نظیر بسیار زیباترند اما حیف که به دلیل کچ سلیقگی و ممیزی شخصی حضرات والا و بالا نمیشه این اثر و اثرات مشابه دیگر بزرگان رو در دسترس قرار داد ولی توصیه می کنم اگر دسترسی داشتید حتما بخونید phnA ***




زن سردش شد چشم باز كرد هنوز صبح نشده بود و شوهرش كنارش نخوابيده بود از رخت ‌خواب بيرون رفت

باد پرده‌ها رو آهسته و بی صدا تكان می داد پرده رو كنار زد خواست درب بالكن رو ببنده که بوی سيگار رو حس كرد به بالكن رفت شوهرش رو ديد که کف بالكن نشسته بود و سيگاری به لب داشت سوز سرما زن رو در خود فرو برد و مچاله ‌تر شد شوهر اما به حال خودش نبود در اين بيست سالی كه با اون زندگی می ‌كرد مردش رو چنين آشفته و غمگين نديده بود

كنارش نشست و گفت: چيزی شده چرا پكری؟

ولی جوابي نشنيد ادامه داد: با توأم، سرده بيا بريم داخل

باز پرسيد...

اين بار مرد نگاهی كرد و بعد از مكثی گفت: می ‌دونی فردا چه روزیه؟

- نه، يک روز مثل بقیه ی روزها

مرد گفت: بيست سال پيش يادت هست؟

زن ادامه داد؛ تازه با هم آشنا شده بوديم

- مرد سيگارش رو روی زمين خاموش كرد و ادامه داد؛ اما یادت هست بيست سال پيش پدرت به ماجرای من و تو پی برد و من رو خواست؟

- آره يادمه دو ساعت با هم حرف زديد و تصميم گرفتی با من ازدواج كنی

- می ‌دونی چی گفت؟

- نه، اون قدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به چيز ديگه ای فكر نمي‌كردم

مرد سيگار ديگه ای روشن كرد و ادامه داد پدرت به من گفت: يا دخترم رو می گيری يا كاری می ‌كنم كه بيست سال آب‌ خنك بخوری!

زن با خنده گفت: تو هم ترسيدی و با من ازدواج كردی؟

- اما پدرت قاضی شهر بود حتما اين كار رو می ‌كرد

زن بلند شد و گفت: من سردمه ميرم تو

یه لحظه برگشت و به مرد نگاه كرد و پرسيد؛ حالا پشيمونی؟

مرد گفت: نه

زن ادامه نداد و داخل اتاق شد

مرد سيگار ديگه ای روشن كرد و زير لب ادامه داد؛ فردا بيست سال تموم می ‌شد و من آزاد می ‌شدم آزادِ آزاد




عاشق این داستانم و مربوط میشه به حدود 80 سال پیش phnA

"جان بلانکارد" از روی نیکمت بلند شد لباس ارتشیش رو مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خودشون رو از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد اون به دنبال دختری می گشت که چهره اش رو هرگز ندیده بود اما قلبش رو می شناخت دختری با یک گل سرخ، از سیزده ماه پیش دلبستگیش به اون آغاز شده بود از یک کتابخونه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خودش رو شیفته و مسحور دیده بود اما نه شیفته ی کلمات کتاب بلکه شیفته ی یادداشت هایی با مداد که در حاشیه ی صفحات اون به چشم می خورد دست خطی لطیف و ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه نخست "جان" تونست نام صاحب کتاب رو پیدا کنه: "دوشیزه هالیس می نل" با کمی جست و جو و صرف وقت تونست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کنه، جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از اون درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازه



ادامه مطلب



گنجشک با عجله و تمام توان به آتیش نزدیک می شد و برمی گشت ازش پرسیدند: چیکار می کنی؟

گفت: همین نزدیکی ها چشمه ای هست و من مرتب نوک خودم رو پر از آب می کنم و میارم اون رو روی آتیش می ریزم

بهش گفتند: حجم آتیش در مقایسه با آبی که تو میاری خیلی زیاده و این کار فایده ای نداره

گنجشک جواب داد: شاید نتونم آتیش رو خاموش کنم اما روزی که خداوند از من بپرسه: زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

بهش میگم: هر آنچه از من بر می آمد




دو راهب در مسیر زیارتشون، به قسمت کم عمق یه رودخونه رسیدند کنار رودخونه، دختر زیبائی رو دیدند که لباس گرونقیمتی به تن داشت ساحل رودخونه مرتفع بود و اون دختر خانوم هم نمی خواست هنگام عبور لباسش آسیب ببینه و منتظر ایستاده بود

یکی از راهب ها بدون مقدمه رفت و دختر خانوم رو کول کرد و از عرض رودخونه رد شد و در طرف دیگه روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشتش, سپس راهب ها به راهشون ادامه دادند اما راهب دومی مدام انتقاد می کرد و می گفت: این کار تو درست نبود تو با یه خانوم تماس داشتی با وجود اینکه می دونستی در حال عبادت و زیارت هستیم و ادامه داد؛ تو چطور به خودت این اجازه رو دادی که بر خلاف آئین رفتار کنی ؟

راهبی که دختر خانوم رو به اون طرف رودخونه برده بود سکوت کرده بود تا اینکه تحملش طاق شد و در جواب گفت: من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما موندم تو چرا هنوز داری اون رو توی ذهنت حمل می کنی؟




پسر بچه ی بازیگوشی بود که دیگران رو با حرف های زشتش ناراحت می کرد یه روز پدرش جعبه ‏ای پر از میخ بهش داد و گفت: هر بار که کسی را با حرف هات ناراحت کردی یکی از این میخ ‏ها رو به دیوار طویله بکوب

روز اول، پسرک بیست تا میخ رو به دیوار کوبید پدر از اون خواست تا سعی کنه تعداد دفعاتی که دیگران رو ناراحت می کنه کم کنه پسرک هم تلاشش رو کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد یه روز پدر بهش پیشنهاد کرد هر بار که تونست از کسی بابت حرف هاش معذرت خواهی کنه یکی از میخ ها رو از دیوار بیرون بیاره

روزها گذشت تا اینکه یه روز پسرک پیش پدرش اومد و با خوشحالی گفت: امروز تمام میخ ‏ها رو از دیوار بیرون اوردم پدر دست پسرش رو گرفت و با هم به طویله رفتند پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم به خوبی جبران کردی اما به سوراخ های دیوار نگاه کن, دیوار دیگه مثل گذشته صاف و تمیز نیست وقتی تو عصبانی میشی و با حرف‏ هات دیگران رو می ‏رنجونی، اون حرف ها هم چنین اثری میزاره




نابینایی سائل در پیاده رو نشست کلاه و تابلویی رو کنارش گذاشت که روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید وکیلی از کنارش رد شد نگاهی انداخت و دید فقط چند سکه داخل کلاه بود اون چند سکه ی دیگه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیره تابلوی اون رو برداشت برگردوند و جمله ی دیگه ای  روی اون نوشت و اونجا را ترک کرد عصر همون روز وکیل در راه برگشت متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده, مرد نابینا از صدای قدم های اقای وکیل, اون رو شناخت ودرخواست کرد اگر وی همون شخصیه که اون تابلو رو نوشته بگه که روی اون چی نوشته؟

وکیل جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود من فقط نوشته ی شما رو به شکل دیگه ای نوشتم لبخندی زد و به راهش ادامه داد

مرد نابینا متوجه نشد که اون چی نوشته ولی روی تابلوی اون نوشته شده بود: امروز بهار است ولی من نمی توانم آنرا ببینم




چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگیشون نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه شون رفتند تا با استادشون دیداری تازه کنند

اون ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هاشون هم شکایت از زندگی بود استادشون حین صحبت اون ها قهوه آماده می کرد اون قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوهای گذشته اش خواست که برای خودشون قهوه بریزند روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگه

وقتی همه ی دانشجوهای پیشین استاد, قهوه هاشون رو ریخته بودند و هر کدوم لیوانی تو دست داشتند استاد مثل همیشه آروم و با مهربونی گفت: بچه ها ببینید همه ی شما لیوان های ظریف و زیبا رو انتخاب کردید و الان تنها لیوان های زمخت و ارزون قیمت روی میز مونده, همه ساکت بودند و استاد حرف هاش رو به این ترتیب ادامه داد «در حقیقت، چیزی که شما می خواستید قهوه بود و نه لیوان, اما لیوان های زیبا رو انتخاب کردید و در عین حال نگاهتون به لیوان های دیگران هم بود زندگی هم شبیه همین قهوه ست و شغل و حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف اونه, این ظرف ها زندگی رو تزئین می کنند اما کیفیتش رو تغییر نخواهند داد البته لیوان های متفاوت در علاقه تون به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت اما اگه بیشتر توجه تون به لیوان باشه و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه رو فراموش کنید و از طعم اون لذت نبرید معنی واقعی نوشیدن قهوه رو هم از دست خواهید داد در زندگی تون تلاش کنید نگاه تون رو از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هاتون را بستید از نوشیدن قهوه لذت ببرید»




مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند لباس پوشید و راهی خانه خدا شد در راه به زمین خورد و لباسهایش کثیف شد بلند شد و به خانه برگشت لباس هایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد در راه رفتن به مسجد در همان نقطه دوباره زمین خورد او دوباره بلند شد خودش را پاک کرد و به خانه برگشت یک بار دیگر لباس هایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد در راه رفتن به مسجد، با مردی گوژپشت که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید

گوژپشت پاسخ داد: من دیدم شما در راه رفتن به مسجد دو بار به زمین افتادید از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند همین که به مسجد رسیدند مرد از گوژپشت چراغ بدست درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با هم نماز بخوانند ولی گوژپشت از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد

مرد درخواستش را دوباره تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید با تعجب پرسید چرا نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟

گوژپشت پاسخ داد: (من شیطان هستم) من شما را در راه رفتن به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم وقتی شما به خانه رفتید خودتان را تمیز کردید و به سوی مسجد برگشتید خدا همه ی گناهان شما را بخشید برای بار دوم نیز باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را معطوف به ماندن در خانه نکرد بلکه با شوق و جدیت بیشتری به راه مسجد برگشتید به خاطر آن، خدا همه ی گناهان افراد خانواده ات را بخشید من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما شوم آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را ببخشد بنابراین سالم رسیدن شما را به خانه خدا مطمئن ساختم




كشاورزی الاغ پيری داشت كه اتفاقی داخل يك چاه بدون آب افتاد كشاورز هر چقدر که سعی كرد نتونست الاغ رو از چاه بيرون بیاره, برای اينكه حيوون بيچاره زياد زجر نكشه كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه رو با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميره و مرگ تدريجی باعث عذابش نشه

مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ريختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش رو می تكوند و وقتی خاك زير پاهاش بالا می اومد سعی می كرد روی خاك ها سرپا وایسته, روستایی ها همين طور مشغول زنده به گور كردن الاغ بيچاره بودند و الاغ هم همين طور به بالا اومدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حالیکه كشاورز و روستایی ها هاج و واج مونده بودند از چاه بيرون اومد




مردی همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به كشور همسایه نزد جادوگری توانا برود او رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید گرگ پرسید: ای مرد كجا می روی؟

مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند می گویند او جادوگری بس تواناست

گرگ گفت: اگر می شود لطفا از او بپرس كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟

مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد كجا می روی ؟

مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند زیرا او جادوگری بس تواناست

كشاورز گفت: می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی كند و حاصل زحمات من پس از پنج سال,  سرخوردگی و بدهكاری است

مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ, شاه آن شهر او را دید و پرسید: ای مرد به كجا می روی ؟

مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، برای اینکه او جادوگری تواناست

شاه گفت: آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟

مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگر را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت: از امروز بخت و اقبال تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر

و مرد با بختی بیدار باز گشت

به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد با مردم خود یك رنگ نبوده ای در هیچ جنگی شركت نمی كنی از جنگیدن هیچ نمی دانی زیرا تو یك زن هستی و چون مردم این شهر, زنان را به پادشاهی نمی شناسند ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره ی كار تو ازدواج است تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و هم راز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد شاه اندیشید و سپس گفت: حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم

مرد خنده ای كرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است نمی توانم خود را اسیر تو نمایم باید بروم و بخت خود را بیازمایم می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است و رفت...

به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است شما باید در زیر زمین به دنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست, كشاورز گفت: اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است بیا با هم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد مرد خنده ای كرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم من باید بروم و بخت خود را بیازمایم می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است و رفت...

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و گفت: سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت

شما اگر جای گرگ بودید چه می كردید؟ گرگ نیز همین کار رو کرد




معلم به بچه های کلاس گفت که میخواد باهاشون بازی کنه و به اون ها گفت که فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی بردارند و داخلش به تعداد آدم هایی که از اون ها بدشون میاد سیب زمینی بریزند و با خودشون به مدرسه بیارند فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه اومدند داخل کیسه‌ ی بعضی ها دو تا, بعضی ها سه تا و بعضی ها پنج تا سیب زمینی بود معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که میرن کیسه ی پلاستیکی رو هم با خودشون ببرند به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده، اون هایی هم که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل اون بار سنگین خسته شده بودند پس از گذشت یک هفته بازی تموم شد و بچه ها راحت شدند

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها رو با خودتون حمل می کردید چه احساسی داشتید؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند  سیب زمینی های بد بو و سنگین رو همه جا با خودشون حمل کنند شکایت داشتند اینجا بود که معلم منظور از این بازی رو این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتیه که شما کینه ی آدم هایی که دوستشون ندارید رو توی دل خودتون نگه می دارید و همه جا با خودتون می برید بوی بد کینه و نفرت قلب شما رو فاسد می‌کنه و شما اون رو همه جا همراه خودتون حمل می‌کنید شما بوی بد سیب زمینی‌ها رو فقط برای یک هفته نتونستید تحمل کنید پس چطور می تونید بوی بد نفرت رو برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟




پيری برای جمعی سخن میراند

لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند بعد از لحظاتی او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند وی مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید!؟




یه روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس اورد کتابی که بسیار با ارزش و گرون قیمت بود و تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت, داشتم از تعجب شاخ در می اوردم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بدون هیچ مناسبتی به من بده

اون کتاب رو گرفتم و یه جایی قایمش کردم چند روز بعدش به من گفت: کتابت رو خوندی؟

گفتم: نه

وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت عصر با یه کپی از روزنامه ای قدیمی که تنها نشریه ی دوره ی خودش بود برگشت و اومد خونه ی ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت: این امانته باید ببرمش، به محض شنیدن این حرف تند تند و با اشتیاق صفحه هاش رو ورق زدم و سعی کردم از هر صفحه حداقل یک مطلب رو بخونم آخرین لحظاتی که پدر بزرگ می خواست از خونه بره تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت

چند روز بعد پدربزرگ دوباره اومد پیشم و گفت: ازدواج وعشق مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یکی اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم همیشه می‌تونم دعوتش کنم شام بریم بیرون, اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم حتما در فرصت بعدی این کار رو می‌کنم حتی اگر هر چقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی

اما در مورد بعدی برای اینکه این باور در تو نیست که این آدم مال منه و پیش خودت فکرمی کنی اینکه تعهدی نداره می تونه هر لحظه به راحتی دل بکنه و بره, مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری تا جائیکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال تو نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر ارزش قیمتی نداشته باشه

امروزه این تفاوت واقعی بین ازدواج و عشقه




فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به وی داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن

فرعون یک روز از او فرصت گرفت شب هنگام در این اندیشه بود که چه کند و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد

بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی

شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟

شیطان پاسخ داد: زیرا می دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید




سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد از نزدیکی خانه ی بازرگـانی رد می شد در باز بود و او خانه ی مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و با غبطه گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان, مرد با خودش فکر کرد و گفت: کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قوی تر می شدم در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد در حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره ی سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد

همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جانش افتاده است...

 




سامان کوچولو با اصرار و لجبازی سوار ماشین پدرش شد هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد پدر و مادرش فکر می کردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو می خوان ببرند خونه ی سالمندان و اون دیگه نمی تونه هر روز پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه

اما این طور نشد مثل آدم بزرگ ها خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین, پدر بزرگش هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود و هر چند حالش خوب نبود ولی از بی احساسی و بی تفاوتی سامان کوچولو تعجب کرده بود اما به روی خودش نمی اورد

به اولین خیابون که رسیدند سامان کوچولو رو به باباش کرد و پرسید: بابا اسم این خیابون چیه؟ باباش جوابش رو داد اما سامان کوچولو ول کن نبود اسم تمام خیابون ها رو دقیق می پرسید بلاخره حوصله باباش سر اومد و با ناراحتی گفت: آخه بچه جون اسم این خیابون ها رو می خوای چیکار کنی به چه دردت میخوره؟

سامان کوچولو با صدای معصومانه اش گفت: بابایی می خوام اسم خیابون ها رو خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی

دنیا رو سرش خراب شد نگاهی از آیینه به پدر پیرش انداخت خودش رو اون پشت دید از همون جا دور زد و برگشت به طرف خونه




مردی متوجه شد که گوش های همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بزاره ولی نمی دونست این موضوع رو چطوری مطرح کنه, به همین خاطر پیش دکتر خانوادگیشون رفت و مشکل رو با اون مطرح کرد

دکتر گفت: برای اینکه بتونی دقیق تر به من بگی که میزان ناشنوایی همسرت چقدره، آزمایش ساده ای وجود داره این کار رو انجام بده و نتیجه رو به من بگو

ابتدا از فاصله 4 متری و با صدای معمولی ، مطلبی رو بهش بگو, اگه نشنید همین کار رو از فاصله ی 3 متری تکرار کن و بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره متوجه بشه و جواب بده

اون شب همسرش توی آشپزخونه سرگرم تهیه شام بود و مرد که در اتاق پذیرایی نشسته بود به خودش گفت: الان فاصله ی ما حدود 4 متره, بهتره امتحان کنم

رو به همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟

جوابی نشنید بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخونه رفت و همون سوال رو دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید دوباره یک متر جلوتر رفت و به درب آشپزخونه رسید سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟"

و این بار همسرش گفت: "وای خدا مگه کری؟ برای چهارمین بار میگم خوراک مرغ"




استاد اصولا منطق چیه؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد گوش کنید مثالی می زنم: دو شخص به من مراجعه می کنند یکی تمیز و دیگری کثیف, به اون ها پیشنهاد

می کنم حموم کنند.شما فکر می کنید کدومشون این کار رو انجام میدن؟

هر دو شاگرد جواب دادند: خب مسلما کثیفه

استاد گفت: شخصی که تمیزه قبول می کنه, چون به حموم کردن عادت داره و کثیفه قدر اون رو نمی دونه و ادامه داد بنابراین چه کسی حموم می کنه؟

حالا شاگردها جواب دادند: تمیزه

استاد گفت: شخصی که کثیفه قبول می کنه، چون به حموم احتیاج داره و دوباره پرسید: خب، پس کدوم یکی از مهمون های من حموم می کنند؟

یک بار دیگه شاگردها گفتند: کثیفه

استاد دوباره گفت: البته که هر دو, تمیزه به حموم عادت داره و

کثیفه به حموم احتیاج داره و ادامه داد خب بالاخره کی حموم می گیره؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند: هر دو

استاد بار دیگه توضیح داد: نه، هیچ کدوم حموم نمی کنند چون کثیفه به حموم عادت نداره و تمیزه هم نیازی به حموم کردن نداره

شاگردها با اعتراض گفتند: درسته، ولی هر بار شما جواب دیگه ای میگین و هر دفعه هم درسته

استاد با لبخند گفت: پس متوجه شدید که این یعنی منطق و از دیدگاه هر کسی متفاوت




دختر كوچولو هر روز پیاده به مدرسه می رفت و برمی گشت با اینكه اون روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمون ابری بود دختر کوچولو طبق معمولِ همیشه پیاده به سمت مدرسه راه افتاد

بعد از ظهر كه شد ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت مادر دختر كوچولو كه نگران شده بود نکنه دخترش موقع برگشتن از طوفان بترسه یا اینكه رعد و برق بلایی سرش بیاره با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه ی دخترش حركت كرد

بین راه ناگهان چشمش به دختر کوچولوش افتاد كه مثل همیشه داشت پیاده به طرف خونه می رفت ولی با هر برقی كه از آسمون زده می شد می ایستاد به آسمون نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار رو با هر دفعه رعد و برق تكرار می کرد

مادر ماشینش رو به كنار دختر کوچولوش رسوند شیشه رو پایین داد و گفت: چیكار می كنی چرا همین طور بین راه وایمیستی؟ سریع بشین توی ماشین

دختر کوچولوش جواب داد: سعی می‌ کنم صورتم قشنگ به نظر بیاد چون خدا داره مرتب از من عكس می‌گیره

 




مرد ثروتمند به کشیش گفت: نمی دونم چرا مردم من رو خسیس می دونند

کشیش گفت: بزار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برات بگم

روزی خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی اما در مورد من چی؟ با وجود این که همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را, حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند ولی کسی از من خوشش نمی آید علتش چیست؟

گاو گفت: شاید علتش این باشد که "من  در زمان حیاتم می بخشم"




مرد با اسب و سگش در جاده‌ می رفتند هنگام عبور از کنار درخت بزرگی، صاعقه‌ای اومد و اون ها رو کشت اما مرد متوجه نشد که دیگه این دنیا رو ترک کرده و همین طور با اسب و سگش پیش رفت (گاهی مدت‌ها طول می کشه تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشون پی ببرند)

پیاده روی خسته کننده و طولانی بود تپه های بلندی پیش رو بودند آفتاب تند بود و عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند در یک پیچ جاده, دروازه ی تمام مرمری بزرگی دیدند که به میدونی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسطش چشمه‌ ای بود که آب زلالی ازش جاری بود مرد رو به نگهبان دروازه کرد و گفت: روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ و زیباست؟

نگهبان دروازه پاسخ داد: روز شما هم به خیر، اینجا بهشته

مرد گفت: چه خوب که به بهشت رسیدیم خیلی تشنه‌ایم

نگهبان دروازه به چشمه اشاره کرد و گفت: می‌تونین وارد بشین و هر چه قدر دلتون می خواد بنوشید

مرد گفت: اسب و سگم هم تشنه‌اند

نگهبان دروازه گفت: واقعأ متأسفم ورود حیوانات به بهشت ممنوع است

مرد ناامید شد چون خیلی تشنه بود اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشه, از نگهبان دروازه تشکر کرد و به راهش ادامه داد پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند به مزرعه‌ای رسیدند که راه ورودش دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده ی خاکی با درخت هایی در دو طرفش باز می شد شخصی زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش رو با کلاهی پوشانده بود احتمالأ خوابیده بود

مرد مسافر گفت: روز به خیر, ما خیلی تشنه‌ایم من، اسبم و سگم

اون شخص در همون حالت به جایی اشاره کرد و گفت: بین اون سنگ ها یک چشمه ای هست که هر قدر دوست داشتید می تونید بنوشید

مرد همراه با اسب و سگش به کنار چشمه رفتند و عطششون رو فرو نشوندند

مرد مسافر خیلی تشکر کرد و اون شخص دوباره در همون حالت دراز کشیده زیر سایه ی درخت ها گفت: هر وقت که دوست داشتید می تونید برگردید

مرد مسافر پرسید: فقط می‌خوام بدونم اسم اینجا چیه؟

در جواب شنید؛ بهشت

مرد مسافر با تعجب گفت بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری گفت اونجا بهشته

دوباره جواب شنید؛ اونجا بهشت نیست دوزخه

مرد مسافر حیرون موند و گفت: باید جلوی دیگران رو بگیرید تا از اسم شما استفاده نکنند این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشه

اون شخص کلاهش رو از روی صورتش برداشت و گفت: کاملأ برعکس, در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند چون تمام اون هایی که حاضرند بهترین دوستاشون رو ترک کنند همون جا می‌مونند




شاگرد از استاد پرسید: بهترین شمشیرزن کیه؟

استاد پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو سنگ بزرگی اونجاست به اون سنگ توهین کن

شاگرد با تعجب گفت: چرا باید این کار رو کنم؟ سنگ که پاسخ نمیده

استاد گفت: خب با شمشیرت بهش حمله کن

شاگرد پاسخ داد: این کار رو هم نمی کنم شمشیرم می شکنه و اگر با دست بهش حمله کنم انگشتام زخمی میشن و هیچ اثری روی سنگ نداره ولی استاد من از شما پرسیدم بهترین شمشیر زن کیه؟

استاد گفت: بهترین شمشیر زن شبیه به اون سنگه، بدون اینکه شمشیرش رو از غلاف بیرون بیاره، نشون میده هیچ کس نمی تونه بهش غلبه کنه




بودا به دهی سفر کرد زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ ی زن شد

کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رساند و گفت: این زن، هرزه است لطفا به خانه‌ ی وی نروید

بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده

کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت

آن گاه بودا گفت: حالا کف بزن

 کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند

بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن هرزه ساخته اند برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش




روزی پسر كوچولو هنگام راه رفتن توی پیاده رو، سكه‌ای یك سنتی پیدا كرد از پیدا كردن این پول اون هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد این تجربه باعث شد كه بقیه ی روزها هم با چشم های باز سرش رو به سمت پایین بگیره و دنبال سكه های بیشتر باشه

اون در مدت زندگیش، 296 سكه ی یک سنتی، 48 سكه ی پنج سنتی، 19 سكه ی ده سنتی، 16 سكه ی بیست و پنج سنتی، 2 سكه ی نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده یك دلاری پیدا كرد یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت

در برابر به دست اوردن این 13 دلار و 26 سنت، اون زیبایی دل انگیز طلوع و غروب خورشید، درخشش رنگین كمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز رو از دست داد هیچ گاه حركت ابرهای سفید رو بر فراز آسمون در حالیكه از شكلی به شكلی دیگه در می اومدند ندید پرنده های در حال پرواز، درخشش آفتاب و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزئی از خاطراتش نشد




ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش رو تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود هر روز اختراع جدیدی در اون شكل می گرفت تا آماده ی بهینه سازی و ورود به بازار بشه

در همان روزگار بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به ساختمان های دیگر است آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسونده بشه

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كنه و از بیدار كردنش منصرف شد و خودش را به محل حادثه رسوند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش رو نظاره می كنه

پسر تصمیم گرفت جلوتر نره و پدرش رو آزار نده, پیش خودش فکر می کرد كه پدرش در بدترین شرایط عمرش بسر می بره

ناگهان پدر سرش رو برگردوند و پسرش رو دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت:



ادامه مطلب



آقای بیل گیتس پس از صرف غذا در یک رستوران 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت با ناراحتی قبول کرد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت گفت : پوزش می خوام چیزی نشده فقط کمی متعجب شدم از اینکه در میز کناری که پسرتون نشسته, 50 دلار به من انعام داد و شما که پدر ایشان و پولدارترین انسان روی زمین هستید فقط 5 دلار انعام دادید!

گیتس خندید و گفت: اون پسرِ پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

 




ساعت سه نیمه شب بود كه صدای تلفن پسر رو از خواب بيدار كرد پشت خط مادرش بود پسر با ناراحتی گفت: آخه مادرِ من, چرا اين وقت شب از خواب بيدارم كردی؟

مادر گفت: 29 سال پیش, همين موقع شب تو منو از خواب بيدار كردی, فقط خواستم بگم تولدت مبارك پسرم و تلفن رو قطع کرد

پسر از اينكه دل مادرش رو شكسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادرش رفت وقتی وارد خونه شد مادرش رو پشت ميز تلفن مثل یه شمع نيمه سوخته دید ولی مادرش ديگه تو اين دنيا نبود




همسرم از من خواست با خانوم دیگه ای برای شام بیرون برم و ادامه داد که منو دوست داره ولی مطمئنه که این زن هم من رو دوست داره حتی شاید بیشتر از اون

زن دیگه ای که همسرم خواست باهاش بیرون برم مادرم بود که حدود 20 سال پیش بیوه شده بود ولی گرفتاری های زندگی و داشتن سه تا بچه باعث شده بود فقط در موارد مناسبتی یا اتفاقی و نامنظم بهش سر بزنم اون شب بهش زنگ زدم تا برای شام بیرون بریم مادرم با نگرانی پرسید مگه چی شده؟

از اون دسته افرادی بود که یه تلفن شبانه و یا یه دعوت غیر منتظره رو نشونه ی یه خبر بد می دونست بهش گفتم: خیلی خوشحال میشم اگه امشب رو با هم باشیم یه کم مکث کرد و گفت: من هم از این ایده لذت می برم

لباسی رو پوشیده بود که توی آخرین جشن سالگرد ازدواجش تنش کرده بود با چهره ای روشن مثل فرشته ها بهم لبخند زد سوار ماشین شد و گفت: به دوستاش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میریم و اون ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند



ادامه مطلب



پدر دستش رو میندازه دوره گردن پسرش و ميگه: پسرم من شيرم يا تو؟

پسر ميگه: خب معلومه من

پدر ميگه: پسرم من شيرم يا تو؟

پسر ميگه: بازهم من شيرم

پدر با دلخوری دستش رو از شونه پسر برمی داره و ميگه: من شيرم يا تو؟

پسر ميگه: الآن بابا تو شيری!

پدر ميگه: پدرسوخته چرا بار اول و دوم گفتی من حالا ميگی تو؟

پسر گفت: آخه دفعه های قبلی دستت روی شونم بود دیدم يه کوه پشتمه اما حالا...




کودکی که آماده تولد بود پیش خدا رفت و گفت: میگن فردا شما منو به زمین می فرستید اما من به این کوچولویی و بدون کمک شما چطوری می تونم برای زندگی به اونجا برم؟

خداوند پاسخ داد: بین بسیاری از فرشتگان، یکی را برای تو در نظر گرفته ام او از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک مطمئن نبود که می خواد بره یا نه، گفت: ولی اینجا من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خوندن ندارم این ها برای شادی و رضایت من کافی هستند

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چطوری می تونم بفهمم مردم چی میگن وقتی زبون اون ها رو بلد نیستم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه های ممکن را در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو خواهد آموخت چگونه صحبت کنی

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خوام با شما صحبت کنم چیکار کنم؟

خداوند برای این پرسش هم پاسخی داشت و گفت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی

کودک سرش رو برگردوند و پرسید: شنیدم تو زمین ادم های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت می کنه؟

خداوند دوباره پاسخ داد: فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود

کودک با نگرانی ادامه داد: دیگه نمی تونم شما رو ببینم؟

خداوند بازهم لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

بهشت آروم بود اما صداهایی از زمین میومد کودک فهمید باید به زودی سفرش رو آغاز کنه, به آرومی یه سوال دیگه از خداوند پرسید گفت: خدایا اگه من باید همین حالا برم پس لطفا نام فرشته ام رو بهم بگو

خداوند گونه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد می توانی او را *** مـادر*** صدا کنی




طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد در شیشه ی سس رو باز کنه, پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست در شیشه سس رو باز کنه, مادرم منو صدا زد و منم راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم: اینم کاری داشت

پدرم لبخندی زد و گفت: یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زودتر از من میومدی و کلی زور می زدی تا در شیشه سس رو باز کنی؟

... یادته نمی تونستی ...

یادته من شیشه سس رو می گرفتم و درش رو شل می کردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه

اشک توی چشمام جمع شد نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم




پسرکوچولو یه برگه به مادرش داد با خط بچگونه نوشته بود:

صورتحساب

کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار

مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار

مراقبت از برادر کوچیکم ۳ دلار

بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار

نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار

جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار

مادر به چشم های منتظر پسر نگاه کرد چند لحظه خاطراتش رو مرور کرد سپس مداد رو برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت:

بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ

بابت شب هایی که بالاسرت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ بشی، هیچ

بابت درست کردن غذا، نظافت تو و اسباب بازی ها، هیچ

و اگر تمام این ها رو جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچه

وقتی پسرکوچولو نوشته های مادرش رو خوند چشماش پر از اشک شد و در حالیکه به چشم های مادرش نگاه می کرد گفت: مامان دوستت دارم

مداد رو برداشت و زیر صورتحساب نوشت: *قبلا به طور کامل پرداخت شده*




یکی از دوستان صمیمیم تو تعطیلات پیشم اومد و چند روزی مهمونم بود همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود اون روزها از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم

دوستم با دیدن چهره ی استخونی من به شوخی گفت: «عزیزم زندگی تو رو که می بینم دیگه جرات نمی کنم بچه دار بشم»

از حرف دوستم تعجب کردم و پرسیدم: چرا؟

دوستم با هم دردی گفت: برای اینکه این روزها دیدم از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی غذا می پزی، لباس می شوری، بچه رو به مدرسه و دکتر می بری، چه روز بارونی چه آفتابی، تعطیلی هم نداری از قبل لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده

دوستم آهی کشید و دوباره گفت: بهترین روزها برای یک زن توی همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره, عزیزم منو نگاه کن چه برای کار چه برای مسافرت هیچ مخاطره ای ندارم و زندگی آسونی دارم



ادامه مطلب



پسر داشت دانشگاه رو به پایان می رسوند ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه توجهش رو جلب کرده بود از ته دل آرزو می کرد یه روز صاحب اون ماشین بشه, از پدرش خواسته بود برای هدیه فارغ التحصیلیش اون ماشین رو بخره, می دونست که پدرش توانایی خرید اون رو داره, بلاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش اون رو به دفترش فراخوند و بهش گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شادم تو رو که یکی یه دونه ام هستی بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست دارم سپس یه جعبه بهش داد کنجکاو ولی ناامید جعبه رو باز کرد یک قرآن زیبا که روش طلاکوب شده بود (خداوند پسری شایسته به من هدیه داد و سخن خداوند هدیه ی من به پسرم و همیشه نگهدارش) رو دید با ناراحتی و عصبانیت به پدرش گفت: با تمام مال و دارایی که داری به کسی که میگی برات از همه عزیزتره یک قرآن هدیه میدی؟ جعبه ی هدیه رو روی میز گذاشت و پدر رو ترک کرد

سال ها گذشت و پسر در کار و تجارت موفق شد خونه ی زیبا و خانواده ای فوق العاده داشت یه روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و دیگه باید دست از لجاجت برداره و سری بهش بزنه, از روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودش ولی پیش از اینکه اقدامی کنه ابلاغیه ای قضایی به دستش رسید که خبر فوت پدرش رو می داد و حاکی از این بود که پدرش تمام اموالش رو به اون بخشیده بنابراین لازم بود فوراً خودش رو به خونه برسونه و به امور رسیدگی کنه

هنگامی که به خونه ی پدری رسید احساس غم و پشیمونی کرد اوراق و اسناد مهم پدر رو گشت و اون ها رو بررسی کرد همون جعبه ی هدیه فارغ التحصیلیش رو دید در حالیکه اشک می ریخت قرآن رو برداشت سوئیچ یه ماشین رو, پشت جلد اون توی جعبه دید که برچسبی با نام همون نمایشگاه که ماشین مورد علاقه اش رو داشت بهش بود روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلیش بود و مهر خورده بود *تمام مبلغ پرداخت شد*

 




مقیم لندن بودم یه روز سوار تاکسی شدم و کرایه رو دادم راننده بقیه ی پول رو که برگردوند 20 پنس اضافه تر داد

چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه رو برگردونم یا نه, دست اخر به هوای نفسم پیروز شدم و پول اضافه رو پس دادم و گفتم: آقا اشتباه شده و زیادتر برگردوندید

موقع پیاده شدن راننده سرش رو بیرون اورد و گفت: آقا از شما ممنونم

پرسیدم بابت چی؟

گفت: می خواستم فردا بیام مسجد شما مسلمانان و اسلام بیارم ولی هنوز یه مقدار مردّد بودم وقتی دیدم سوار تاکسی من شدید خواستم شما رو امتحان کنم با خودم شرط کردم اگر بیست پنس رو پس دادید فردا خدمت برسم

تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه به غش و ضعف بهم دست داد من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام دین و ایمانم رو به بیست پنس می فروختم




در لس آنجلس امریكا پیرایشگری زندگی می کرد كه سال ها بچه دار نمی شد نذر كرده بود اگه خداوند بهش لذت بچه دار شدن رو عطا کنه تا یك ماه همه ی مشتری ها رو رایگان اصلاح كنه, بالاخره خدا خواست و اون صاحب بچه شد
روز اول یه شیرینی فروش ایتالیایی وارد پیرایشگاه شد و پس از پایان كار هنگامی كه خواست پول بده پیرایشگر ماجرا رو براش تعریف کرد فردای اون روز وقتی پیرایشگر خواست مغازه‌اش رو باز كنه یه جعبه ی بزرگ شیرینی و یه كارت تبریك و تشكر از طرف قناد جلوی در بود
روز دوم یه گل فروش هلندی اونجا اومد و هنگامی كه خواست حساب كنه پیرایشگرماجرا رو به اون هم گفت فردای اون روز وقتی پیرایشگر خواست مغازه‌اش رو باز كنه یه دسته گل بزرگ و یه كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود
روز سوم یه مهندس ایرانی اونجا رفت در پایان پیرایشگرماجرا رو بهش گفت و از گرفتن پول امتناع كرد
فردای اون روز وقتی پیرایشگر خواست مغازه‌اش رو باز كنه, دید چند تا ایرانی با آخرین مدل های ماشین دم در مغازه صف كشیدند و غر میزنن كه این مردك چرا مغازه‌اش رو باز نمی كنه




جوان خیلی آروم و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت: ببخشید جناب, می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم!!!؟

مرد که حسابی جا خورده بود مثل آتشفشان از کوره در رفت و توی بازار و جمعیت یقه ی مرد جوون رو گرفت با عصبانیت طوری که رگ های گردنش بیرون زده بود اون رو به دیوار کوبید و فریاد زد: مرتیکه ی عوضی... گه می خوری تو و هفت جد و آبادت... خجالت نمی کشی...

اون جوون امّا خیلی آروم بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شده باشه و واکنشی نشون بده همون طور مودبانه و متین گفت: خیلی عذر می خوام اصلا فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، من دیدم همه ی بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنند و لذت می برن، گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم حالا هم یقه ام رو ول کنید از خیرش گذشتم

مرد خشکش زد همون طور که یقه ی مرد جوون رو داشت رها می کرد آب دهنش رو قورت داد و زیر چشمی همسرش رو برانداز کرد




مادرم در کودکیش بر اثر یه حادثه یه چشمش رو از دست داده بود کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول برای من اونقدر قیافه ی مامان عادی شده بود که توی نقاشی‌هام متوجه نقص عضو اون نبودم و همیشه مامان رو با دو چشم زیبا نقاشی می‌کردم فقط توی اتوبوس یا خیابون وقتی بچه‌ها با تعجب به مامانم نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه شون رو به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشه جواب بدند یادم می‌افتاد که مامانم یک چشم نداره

یه روز برادرم از مدرسه اومد و با دیدن مامان یه دفعه گریه کرد مامان نوازشش کرد و علت گریه‌اش رو پرسید برادرم دفتر نقاشیش رو نشون داد مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش رو بگیره, مامان دفتر رو گذاشت زمین و برادرم رو توی آغوشش گرفت و بوسید بعد بهش گفت: فردا میرم مدرسه و با معلم نقاشیت صحبت می‌کنم برادرم اشک‌هاش رو پاک کرد و رفت سمت کوچه تا با دوستاش بازی کنه تا مامان رفت داخل آشپزخونه خم شدم و دفتر رو برداشتم نقاشی داداشم را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن رو فهمیدم



ادامه مطلب



زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند پیرزن از خروپُف های اخیر شوهرش گله می کرد پیرمرد هرگز زیر بار نمی رفت و گله هاش رو به حساب بهونه گیری های اون میزاشت

این بگو مگوها ادامه داشت تا اینکه پیرزن برای اینکه ثابت کنه شوهرش موقع خواب خروپف می کنه و آسایشش رو مختل می کنه ضبط صوتی رو آماده کرد و شب همه ی سر و صداها و خُرناس های گوشخراش شوهرش رو ضبط کرد

پیرزن صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه شوهرش داره به سراغش رفت و اون رو صدا زد غافل از اینکه پیرمرد به خواب ابدی فرو رفته بود

از اون شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرمرد، لالایی آرام بخش شب های تنهایی اون بود




از لحظه ای که توی يکی از اتاق های بيمارستان بستری شده بودم زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پايانی رو ادامه می دادند زن می خواست از بيمارستان مرخص بشه و شوهرش می خواست اون همون جا بمونه

از حرف های پرستار متوجه شدم که زن يک تومور داره و حالش خیلی وخيمه, در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگی اون ها آشنا شدم



ادامه مطلب



دو برادر با هم توی مزرعه ی خانوادگی كار می كردن كه یكی از اون ها ازدواج كرده بود و دیگری مجرد بود شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود رو با هم نصف می كردند یه روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم من مجردم و خرج چندانی ندارم ولی اون یک خانواده رو اداره می كنه بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم رو برداشت و یواشکی به انبار برادرش برد و روی محصول اون ریخت

در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ درست نیست كه ما همه چیز رو نصف كنیم من سر و سامان گرفتم ولی اون هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین بشه بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم رو برداشت و مخفیانه به انبار برادر مجرد برد و روی محصول اون ریخت

چندی گذشت هر دو برادر متحیر و متعجب بودن كه چرا ذخیره گندمشون همیشه با یكدیگه مساویه تا اینكه یه شب تاریك دو برادر تو راه انبارها به هم خوردند اون ها مدتی به هم خیره شدند بدون اینكه حرفی بزنند كیسه هاشون رو زمین گذاشتن و همدیگه رو توی آغوش گرفتند




نشسته بودم روی نیمکت پارک کلاغ‌ها رو می شمردم تا بیاد سنگ مینداختم بهشون می پریدن دورتر می رفتن دوباره برمی گشتن جلوم رژه می رفتن ساعت از وقت قرارمون گذشته بود و اون نیومده بود نگران و کلافه و عصبی‌ شده بودم شاخه ‌گلی که دستم بود داشت ‌پژمرده می شد طاقتم تموم شد بلند شدم ناراحتیم رو خالی کردم سر کلاغ‌ها گل رو هم انداختم زمین گَند زدم بهش, یقه‌ی پالتوم را دادم بالا دست‌هام رو کردم توی جیب‌هام و راهم رو کشیدم رفتم نرسیده به در پارک صداش از پشت سر اومد صدای تند قدم‌هاش و صدای نفس نفس‌هاش

برنگشتم بهش نگاه کنم حتی برای دعوا مُرافعه, از پارک اومدم بیرون و از خیابون بدو بدو رد شدم هنوز داشت پشت سرم میومد صدای پاشنه ی چکمه‌هاش رو می شنیدم می‌دُوید و صدام می کرد

اون ‌طرف خیابون وایستادم جلوی ماشین هنوز پشتم بهش بود سوئیچ انداختم در رو باز کنم بشینم برم برای همیشه, باز کرده نکرده صدای بـــــووق و ترمز شـــدید و فریـــاد و ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌ها و جونم

سریع برگشتم خودش بود پخش خیابون شده بود به ‌رو افتاده بود جلوی ماشینی که بهش زده بود و راننده ا‌ش داشت تو سر خودش می ‌زد سرش خورده بود به آسفالت و خونش راه افتاده بود می رفت سمت جوی کنار خیابون

مبهوت و گیج و منگ با ترس و لرز رفتم طرفشهاج و واج نگاهش کردم توی دست چپش بسته ی کادوپیچ کوچیکی بود که محکم چسبیده بودش, نگاهم رفت و موند رو آستین مانتوش که بالا رفته بود ساعتش پیدا بود چهار و پنج دقیقه, نگاهم برگشت به طرف ساعت خودم چهار و چهل و پنج دقیقه!

مات و مبهوت به ساعت راننده‌ی بخت برگشته نگاه کردم؛ چهار و پنج دقیقه بود!

 




همسرم با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دخترجونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه رو گذاشتم کنار و رفتم طرف اون ها

تنها دخترم* آوا* به نظر وحشت زده میومد اشک توی چشم هاش پر شده بود

یه ظرف پر از شیربرنج جلوش بود

آوا دخترم زیبا و برای سن خودش بسیار باهوش بود

گلوم رو صاف کردم و ظرف رو برداشتم و گفتم چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم

آوا کمی اروم شد و با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و گفت:



ادامه مطلب



توی دانشکده سر کلاس درس تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و منو “داداشی” صدا می کرد

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه اما احساس می کردم توجهی به این مساله نداره

آخر کلاس پیشم اومد و جزوه ی جلسه پیش رو خواست جزوه ام رو بهش دادم خواستم بهش بگم اصلا نمی خوام “داداشی” باشم چون من عاشقشم اما در مواجه با اون خیلی خجالتی ام دلیلش رو هم نمی دونم



ادامه مطلب



وقتی 15 ساله ت بود و بهت گفتم دوستت دارم صورتت قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی

وقتی 20 ساله ت بود بهت گفتم دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو توی دست های خودت گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی 25 ساله ت بود بهت گفتم دوستت دارم صبحونه ام رو آماده کردی و برام اوردی پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت میشه

وقتی 30 ساله ت شد بهت گفتم دوستت دارم بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی بهت گفتم دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درس ها به بچه مون کمک کنی

وقتی 50 ساله ت شد بهت گفتم دوستت دارم همون طور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی

وقتی 60 ساله ت شد بهت گفتم دوستت دارم و تو به من لبخند زدی

وقتی 70 ساله ت شد خواستم دوباره بگم دوستت دارم اما این تو بودی که گفتی: *من رو دوست داری*

نتونستم چیزی بگم فقط اشک توی چشمام جمع شد اون روز بهترین روز زندگی من بود چون تو هم گفتی منو دوست داری




صبح زود از خونه اش اومد بیرون, پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر از خیابون شروع کرد به راه رفتن که یه ماشین بهش زد پیرمرد بی چاره افتاد روی زمین, مردم دورش جمع شدند و رسوندنش به بیمارستان, پس از پانسمان زخم ها پرستارها بهش گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشه پیرمرد رفت تو فکر و چند لحظه بعد بلند شد و لنگ لنگان به سمت در خروجی رفت و در همون حال گفت که عجله داره و عصر برای عکسبرداری برمی گرده, پرستارها سعی در قانع کردنش داشتند ولی موفق نشدند دلیل عجله اش رو پرسیدند پیر مرد گفت: همسرم تو خونه ی سالمندانه و من نمی تونم ازش مراقبت کنم ولی هر صبح میرم اونجا و صبحونه رو با اون می خورم الان هم نمی خوام دیر بشه

یکی از پرستارها گفت: نگران نباشید بهش خبر میدیم که امروز دیرتر می رسید

پیرمرد جواب داد: متاسفانه اون بیماری فراموشی داره و متوجه چیزی نخواهد شد حتی من رو هم نمی شناسه

پرستارها با تعجب پرسیدند پس چرا هر روز صبح برای صبحونه پیشش میرین وقتی که شما رو نمیشناسه!؟

پیر مرد با حزن وآروم گفت: *من که اون رو می شناسم*




 شونزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد پسر قد بلند و صدای بمی داشت همیشه شاگرد ممتاز کلاس بود دخترک خجالتی نبود ولی نمی خواست احساساتش رو ابراز کنه از اینکه راز این عشق رو توی قلبش نگه می داشت و دورادور اون رو می دید احساس رضایت می کرد

اون روزها حتی یک سلام به یکدیگه دل دختر رو گرم می کرد اون که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ یه جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ مینداخت دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خودش می گفت پسری مثل اون حتما دختری با موهای بلند و چشم های درشت را دوست داره



ادامه مطلب



 وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شامه, لباس هام رو عوض کردم و بهش گفتم: باید راجب به یک موضوعی باهات صحبت کنم اونم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد دوباره سایه ی رنجش و غم رو توی چشماش دیدم اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم انگار زبونم باز نمی شد هرطور بود باید بهش می گفتم و راجب به تصمیمی که داشتم و ذهنم رو مشغول کرده بود باهاش حرف می زدم موضوع اصلی این بود که می خواستم از اون جدا بشم بالاخره هرطور بود موضوع رو پیش کشیدم

پرسید چرا؟

از جواب دادن طفره رفتم اون عصبانی شد و در حالی که از نشیمن خارج می شد داد می زد تو مرد نیستی, اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون مدام و اروم گریه می کرد و مثل بارون اشک می ریخت می دونستم که می خواست بدونه چه بلایی به سر عشقمون اومده و چرا؟

 



ادامه مطلب



دختر بسیار خوش اندام و خوش سیمایی رو به پادشاه جوان گفت: من عاشق و شیفته ی شما هستم پادشاه به او نظری کرد و گفت: تو نجیب زاده ای بسیار وزین و زیبا هستی شایسته ی تو برادر من است که دلاور این سرزمین و از من زیبا تر است و اکنون پشت سرت ایستاده است

دخترک برگشت و با کمال تعجب کسی‌ را پشت سر خود ندید پادشاه به او گفت: اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی

 

یاداشت مدیر:

تقریبا تمام سایت هایی که این مطلب رو در اختیار بازدیدکنندگان قرار دادند به جای شخصیت پادشاه از *کوروش بزرگ* استفاده کردند بدون اینکه سند یا منبعی رو ذکر کنند از همه ی دوستان و هم میهنان که این مطلب رو می خونند خواهش دارم در نسبت دادن یک واقعه و استفاده از نام بزرگان, آبا, مفاخر, انبیا, معصومین و شخصیت های یگانه و تکرار نشدنی مانند *کوروش بزرگ* دقت و تحقیق کنند متاسفانه می بینیم بسیاری برای بالا رفتن اماربازدید و لایک پست هاشون به ویژهدر شبکه های اجتماعی این بدعت رو به انحای مختلف انجام میدند




صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد